سبحانسبحان، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره

هدیه آسمونی

چیلس!

این کلمه همون شیره! نوشتم تا بدونی به شیر می گفتی چیلَس! مث شیر است! اوایل دایره رو می گفتی دایَه. بعدش شد دایره و الان وقتی ازن می پرسیم این چیه می گی دایَست! یعنی دایره است. اما بیضی گفتنت خوردن داره: ئِژم! E'jem! همه آرمهای پراید توی خیابون رو هم نشون می دی و گوشزد می کنی که بیضی هستن!  
24 تير 1392

اولین بیسکویت درست کردن سبحان و مامان

خیلی وقت بود می خواستم توی خونه بیسکویت درست کنم اما نمی شد تا اینکه بالاخره دیروز دیدم هم چیز داریم و دست بکار شدم. سبحان مامان هم بعد از ظهرا بهانه بیرون می گیره و چون هنوز هوا خیلی گرم بود بهترین فرصت بود تا به بهانه بیسکویت توی خونه سرگرمش کنم. چون می دونستم پسر کنجکاو من طاقت نمیاره و می خواد به همه چیز دست بزنه اول از همه دستای کوچولوی نفسمو شستم و دونه دونه مواد رو توی غذاساز ریختم. شما هم ایستاده بودی و با دقت نگاه می کردی و هر از گاهی چند قدم عقب می رفتی تا دید بهتری داشته باشی. گاهی هم می اومدی جلو وبهانه چیزی رو می گرفتی. خلاصه خمیر آماده شد و نشستم رو زمین تا شما هم ببینی. شما هم خمیرو از دست من گرفتی و می خواستی ورزش بدی ک...
24 تير 1392

کیه؟ من

امروز که رفته بودیم خونه مامان جون، شما طبق معمول رفتی از پشت دراور یه آینه بزرگنما آوردی و هی پایه شو که دایره است می چرخوندی. بعدشم خودتو توش نگاه می کردی. ازت پرسیدم سبحان کیه تو آینه؟ شما هم جواب دادی من! الهی فدای اون شیرین زبونیات ماماااااااااااااااااااااان! حدیث رو هم کاملتر می گی. تا جمعه شب فقط می گفتی "ادی" اما امروز دیگه کامل می گفتی "ادیث"
24 تير 1392

اولین افطاری امسال!

اولین جمعه ماه رمضون آقای پرویز خاصه دوست بابا داریوش ما رو برای افطار دعوت کرده بود. موقع رفتن تو ماشین جلو پیش بابا نشسته بودی و مدام با صدای موزیک ضبط عقب و جلو می رفتی. کم کم ساکت شدی و عمیق به موسیقی گوش می دادی و درست موقع اذان که بابا رادیو روشن کرد دیدیم گردنت کج شده و خوابت برده. نیم ساعتی بعد از رسیدنمون شما بیدار شدی و طبق معمول اولش هیشکی رو تحویل نگرفتی. اما چند دقیقه ای که گذشت کم کم با همه دوست شدی و دیگه آخریا کارت به جایی رسید که دست تک تک مهمونا رو می گرفتی و می بردی توی اتاق درین تا باهات بازی کنن. خیلی بامزه بود وقتی دونه دونه به اتاق احضار می شدن و هر کدوم مجبور بودن حداقل چند دقیقه ای باهات بازی کنن و بعد با خنده...
24 تير 1392

مهمونی خاله حدیث و مشکات کوچولو!

چه می کنه این پسر من با دلبریاش! و این کلید قصه ها داشت. تا جایی که مجبور شدیم روش چسب بچسبونیم دانشمند کوچولوی من در حال کشف جزئیات کاغذدیواری وقتی پسرم الکترونیک رو به کارتون ارجحیت می ده!   یعنی اینقدر به این لباسشویی گیر داد که حدیث بالاخره دلش سوخت و قرار شد موقع رفتن بده با خودمون ببریم. اما نداد! موقع برگشتن با هم پیاده رفتیم تا میدون هلال احمر که بیان دنبالمون. اونجا هر برگی که پیدا می کرد می خواست بندازه توی استخر و چون فواره ها آب می پاشیدن حسابی خیس شد. طوری که وسط میدون مجبور شدم لباساشو عوض کنم. بعدشم با دایی ایمان و حمیدرضا محمدی و مهدی کریم نیا دوستای دایی ایمان...
18 تير 1392

خانه اسباب بازی

امروز برای اولین بار و برای فقط 5 دقیقه پسرمو خاله های خانه اسباب بازی رو تنها گذاشتم. تا حالا نشده بود بجز خونه مادر بزرگها جای دیگه ای تنها مونده باشه. داشت سرسره بازی می کرد و وقتی من خداحافظی کردم که دارم می رم، رفت بغل یکی از خاله ها. اما وقتی رفتم سوپرمارکت و خرید کردم و برگشتم صداش توی سالن پیچیده بود که می زد به در و مامان مامان می کرد. بعدم با دوستش نشستن و به به خوردن! اسم دوستش هم آنیا بود و در مقابل سبحان خیلی احساس بزرگی می کرد. ...
18 تير 1392

دمپایی!

گل مامان علاقه زیادی به پوشیدن دمپایی بزرگترا داره!   لازم به توضیحه که حضرتعالی ظهرا با یه بادی تو خونه می گردی! اینم بالکن خونه مامان جون که توش حسابی آب بازی می کنی و هر روز که من می رم دنبالت لباسای خیستو می بینم! ...
16 تير 1392